تورا برای نوه هایم تعریف میکنم!

  بدون کم و کاستی هر چه بود و نبود را برایشان   میگویم!

 به نوه دختریم میگویم:

 مادر اونقدر مهرش ب دلم نشسته بود که اسمشو   گذاشتم رو داییت

 میدانم که نوه پسریم میپرسد:

 مادر جون؟؟

 واسه همینه ک هروقت بابامو صدا می‌زنی

 میگی قربون اِسمت برم؟؟؟

 لبخند میزنم و جوابش را نمی دهم

 آخر رویم نمی‌شود 

 از قربان صدقه رفتن هایم برایت جلوی نوه های   قدو نیم قدم بگویم  

 بعد ها عکس هایت را نشانشان می‌دهمآنها

 می‌گویند :

 چقدر چهره اش با جوونی های پدر بزرگ فرق داره!

 جواب می‌دهم:

 آره مادر پدربزرگت چهره اش غرب بود اون شرق

 اون سفید بود. خوشگل بود.جذاب بود هیکلی    بود

  اون تموم سهم من

  از زندگی بود که هیچ وقت بهش نرسیدم:)

  آدما شبیه به هم نیستن

  نمیشه کسی رو پیدا کنی

  که جای اون یکی رو واست بگیره

 نمی‌توانی آدمها رو بزاری جای هم جای بقیه یا   پاشونو میزنه یا دلشونو

 نمیشه مادر نمیشه!

 یکدفعه نوه دختریم میگوید:

 مادر بزرگ؟؟!

 چشمانش مثل آقاجانمان مشکی بود؟

 نفسم حبس میشود!

 این چه سوالی بود:)

 یاد دو عسلی چشمانت؛ باز هم در سرم زنده میشود

 می‌گویم:

 مادر چشمانش خود دردسر بودند برایم و منم   جوان بودم و عشقِ دردسر

  آخ که چقدر بگویم برایشان از عاشقانه هایمان

 از آن وقتی برایشان بگویم، که برای هم شعری‌ میخواندیم و می‌خندیدیم

 از آغوش هایمان که برای هم باز بود ؟

 حتیٰ وقت هایی ک از هم دور بودیم

 آخ ک چقدر حسودیشان میشود به عشق بازی   هایمان کنار هم می‌دانم که یکی از نوه هایم خواهد پرسید:

 مادر جون شما که انقدر عاشق هم بودین!

 چطور شد که الان فقط خاطراتش واستون مونده؟

 سرم را پایین می اندازم هنوز هم همان عادتم را   دارم

 نمیتوانم جلوی کسی جز تو گریه کنم 

 وگرنه کجا بهتر از شانه های نوه هایم برای زار زدن  دلتنگی هایم چه دست هایی بهتر ازدست جگر   گوشه هایم برای پاک کردن اشک هایم 

 برای سوالش جواب قانع کننده ای ندارم

فقط میگویم :

 نمی‌دونم چی شد که رفت مادرجون عاشق بود ،  ـ   اما نه برای دلِ من

 فقط یه روز چشامو باز کردم دیدم دیگه نیست

 دیگه ندارمش 

 رفت

 بی سر و صدا 

 ولی بعد این همه سال 

 هنوز سر و صدای عشقش ولم نمی کند

  هنوز مهرش به دلمه مادر

 هنوز جمعه ها بیست سال پیرتر می شوم  

 انگار زنی هزار ساله ام 

 که تمامی خاطراتش رو از یاد برده!

 اما با غروبِ هر جمعه

 دلتنگ مردی می شود که همسرش نیست

 و باید تمام حواسش رو جمع کند 

 تا چشمانش رسوایش نکنند 

 و فرزندانش نفهمند که 

 تمام هفته به دروغ عاشق پدرشان بوده

 باز هم میگم مادر اون تموم سهم من از زندگیم     بود که بهش نرسد(:

                                                       مبیناشامی

 


مشخصات

آخرین جستجو ها