پرده‌ مشکی رنگ را از مقابل پنجره کنار زدم.

و باز هم شب و تاریکی. باز هم ماه و آسمانِ تیره. باز هم همان کلبه‌ کوچکِ درون جنگل. کلبه‌ کوچکی که هیولایی از جنس خون و تاریکی در آن زندگیِ شوم خود را می‌گذراند. نه زنده است و نه مرده! نه جان دارد و نه بی‌جان است! او حتی نمی‌تواند طعم شیرین مرگ و خلاصی از زندگی را بچشد. می‌دانی آن هیولای از جنس خون و تاریکی کیست؟ آری! او منم. آن شب، اولین سالگرد هیولا شدن من بود. بهتر است بگویم نابود شدنم. 

با پوزخند، نگاهی به طرح‌های اسکلت بر روی پرده انداختم.‌ ‌سپس از کنار پنجره به مقابل آیینه رفتم. بد نبود در آن شبِ خاص، مدتی از آن کلبه بیرون رفته و به شهر و انسان‌ها سری می‌زدم. تصویر چشمان قرمز رنگم، بر آیینه منعکس شد. قرمز به رنگ خون! به رنگ دختری خون آشام! 

رفتن به میان انسان‌ها با آن ظاهر عجیب، کار عاقلانه‌ای نبود! با دقتی بیشتر به تصویر خود در آیینه، نگاه دوختم. سوییشرت و شلوار چرمی و تنگِ به رنگ مشکی، لباس‌هایی بودند که بر تن داشتم. موهای کوتاهم نیز توسط رنگ شوم مشکی، بر آغوش کشیده شده بودند. نه تنها ظاهرم، بلکه مدت‌ها بود کل زندگی‌ام توسط مشکی و تاریکی، بر زنجیر و آغوش اسارت کشیده شده بودند. از فرط خشم و حرص، ناخن‌های بلندم را بر روی آیینه کشیدم که صدای قژ داری بلند شد. 

لنزهای آبی رنگم را از درون کشو برداشته و به یاد و خاطر زمانی که چشمانم به رنگ آبی بودند، آن‌ها را به چشمان خونین رنگم، هدیه دادم. خدای من! چه زبیا بود! آبی به رنگ امواج دریا و آسمانِ روز. به سراغ کشوی کمدم

 رفتم. پس از برداشتن پیراهنم، لگدی به کشو زدم که بسته شد. پیراهن را بر تن کردم و با دیدن زیبایی‌اش، بعد از مدت‌ها لبخندی بر لب نشاندم! چقدر به تنم می‌آمد! پیراهن به رنگ صورتی کمرنگ بود و طرح گل‌های سفید بر رویش نقش بسته بودند.

چرخی زدم و به خود نگاه کردم. رژلب صورتی رنگی را جایگزین رژلب مشکی بر روی لبم کردم. سپس کفش‌هایی پاشنه بلند به رنگ سفید را بر پاهایم پوشیدم. کلاه‌گیس بلند و طلایی رنگ را بر سرم گذاشتم؛ چقدر به چهره‌ام می‌آمد! چتری‌هایش، بر پیشانی‌ام ریخته شده و به چهره‌ام‌ ظرافت بخشید! از فرط ذوق، قهقه‌ای سر دادم. راستش پس از یک سال خود را زیبا و ظریف دیدم!

در چهره‌ام، دگر خبری از چشمان خونین رنگ و رژلب مشکی، نبود. نگاهم را از آیینه گرفتم. با هر قدمی که در اتاق بر می‌داشتم، صدای تق تق پاشنه‌‌ کفش‌هایم، سکوت فضا را می‌شکست. به عکسش که نیمی ‌از دیوار را پوشانده بود، نگریستم. عکس همان کسی که باعث سیاهی روزگار من شد!‌ کسی که پوشیده شده از خون و تاریکی بود! من را هم با این پوشش به اسارت کشید‌. عکسش را با دستم نوازشش کردم! آری‌‌! و سهم من از تو، تنها نوازش تصویرت است. نه تو را در کنار دارم و نه می‌توانم بوسه‌های‌ عاشقانه‌ات را نسیب لبان سردم کنم. 

بگذار آغوش بی‌احساسم، تصویرت را بر آغوش بکشد. لبانم را بر روی تصویرِ لبانش گذاشتم؛ سپس چشمانم را بستم و سعی در به یاد آوردن خاطراتی کردم که متعلق به یک سال پیش بودند. 

چه زیبا و عالی و سیر نشدنی بود! روزهای بودن با تو! همان موقع‌ها که انسان بودم. شکننده و همانند ابرهای پاییز زده پر از باران! قلب عاشق و دیوانه‌ام را به دست خون آشامی از جنس خون و تاریکی سپردم‌؛ به چشمانی خونین و دستانی سرد! من تشنه عشقت بودم و تو تشنه خون گرمِ در رگ‌هایم! عشق ما همچنان ادامه داشت. تا اینکه دندان‌های بُرنده و سردت را در گلوی لطیف و گرم من فرو کردی! خون رگ‌هایم را نوشیدی و مرا به این درد مبتلا کرد. دردی از جنس شب، غم، بلاتکلیفی، سردرگمی، تنهایی و به عبارتی هیولا.

تو روح مرا گرفتی. تمام وجودم را گرفتی و چه بی‌رحمانه بدون آوردن هیچ بهانه‌ای، مرا ترک کردی! مرا در اوج درد رهایم کردی و رفتی. کاش، اگر قصدت رفتن بود، اول مرا خلاص می‌کردی و بعد می‌رفتی. اشکالی ندارد‌. خونم که سهل است! اگر جانم را هم می‌خواستی، من آن را به تو می‌دادم. عشق چشم خونینِ من! 

آن روزها گذاشتند و من ماندم و خاطرات و تحمل خویش و دوری تو. عیبی ندارد. من هر شب به مکانی که آن روزها در آن جا قرار می‌گذاشتیم، می‌روم تا شاید، باز هم بیایی. بیایی و یک خون آشام را از زنجیر اسارتِ غم، نجات دهی. 

درِ چوبی و کوچک کلبه‌ را باز کردم که صدای جیر دارش، بلند شد. در تاریکیِ آن شبِ غم دار به شهر و میان انسان‌ها رفتم. چه حس عجیبی داشتم! حس غریبگی لحظه لحظه به دنبالم بود! نم نم باران، شروع به باریدن کرد. چند وقتی می‌شد که در زیر باران قدم نزده بودم! در پیاده رو قدم‌هایم را بر روی زمینِ نم زده از باران، میان مردم، بر می‌داشتم. صدای بوق ماشین ها و شلوغی، کمی اذیتم کرد. باران، شیشه ماشین‌ها را خیس کرده و برف پاک کنشان در حرکت بود. همین که در پیاده رو در حال قدم زدن بودم

نگاهم را به روبه رویم دوختم. پسری قد بلند با موهای پرکلاغی بود! سرم را به پایین خم کردم و گفتم: "متاسفم" سپس، تصمیم به ادامه دادن راهم گرفتم که دستش را محکم به ساق دستم قفل کرد و مانع رفتنم شد! نم نم باران، همچنان در حال بارش بود. سرم را به عقب برگرداندم و نگاهم را در چشمان آبی تیره‌اش دوختم. لبخندی زد و خودش را به من نزدیک کرد. بوی شیرین خون گرمش، بسیار وسوسه انگیز بود! دست سردم را در دست گرمش قفل کردم و لبخندی شیطنت آمیز بر لبانم نشاندم! سوییشرت چرمی و مشکی که پوشیده بود، بسیار جذابش کرده بود! تنها دو کلمه گفتم: "دنبالم بیا" سپس تند تند راه رفتم و در حالی که دستش را می‌کشیدم، وادارش کردم تا همراهم قدم بردارد.

 گویی از این کارم متعجب شده بود! به کوچه‌ای رسیدیم که بسیار خلوت و سوت و کور بود و جز صدای بارش باران بر زمین خاکی، صدای دیگری در کار نبود! جز یک تیر برق روشن و من و پسرک مو مشکی کسی در آن جا حضور نداشت. من بودم و خودش. دستانش را بر دور کمرم حلقه کرد! او را به رقص با خود وادار کردم. چه صحنه رمانتیکی بود! آن هم در زیر باران! اما کسی چه می‌داند، آخر رمانتیک‌ها چه می‌شود؟! ممکن است، فریبی برای همیشه نابودت کند! مرا در آغوشش پرت کرد و صورتش را به قدری نزدیک صورتم آورد که برخورد نفس‌های گرمش را حس می‌کردم! پسرک دیوانه. خود را در دام فریب من رها کرده بود. چشمانش را بست و لبانش را نزدیک لبانم آورد. دستانم را بر دور گردنش حلقه کردم. وقتی دندان هایم بر گلویش فرو رفتند طعم شیرین خون، زیر زبانم آمد! گویی، زمان متوقف شده بود! سیر ناپذیر بودم! آن قدر از خونش نوشیدم که بر زمین افتاد. دست بردار نبودم! من نیز بر روی زمین نشستم و به نوشیدن خونش ادامه دادم. چیزی برایم اهمیت نداشت! در اوج لذت بودم! چشمانش به آرامی بسته شد. از روی زمین برخاستم و خنده‌ای کر کننده و شیطانی سر دادم! خم شدم و دستم را بر روی صورتش کشیدم. پسرک بی‌چاره! رنگش کبود شده بود! جان در تن نداشت! در دل گفتم: "وقتی چشمانت را باز کنی، هیولایی می‌شوی از جنس خون و تاریکی"

سمیرا دشتی


مشخصات

آخرین جستجو ها